در باورم نمیگنجه چطور تونستم این همه حرف بزنم و هنوز هم احساس میکنم کافی نیست. اینجا ولی زیاد غر زدم نتیجتن میرم پی وی ایشان را مورد عنایت قرار میدم تا بعدِ چند تا جمله، کلن دلسرد شم بگیرم بخوابم.
طرح صنعتی +ثبت برند+جواز تاسیسشما شاهد باشید:/ من یه هفتهست دارم به اینا میگم حالم خوب نیست سرفه و بدندرد دارم، به من زیاد نزدیک نشید. اصلن مگه احتیاط شرط عقل نبود؟ خب بهتر نیست یکم بیشتر رعایت کنیم؟ من دور تر باشم؟
تاکید وارانک به تداوم رشد اقتصادی ترکیهامروز از اون روزاست که احساس میکنم همه چی تقصیر منه. حتا اینکه مجبورم باز هم سه ساعت بشینم پای فیلمهای خانوم ن و صداشو در حالی که همه کلمات رو کشدار و هر جملهای رو سه الی چهار مرتبه به شیوههای مختلف بیان میکنه، تحمل کنم، با عجز هر سه دقیقه سرم رو بگیرم رو به سقف ناله کنم که "یکم بجنب خبببب ذهن من بیشتر از دو صدم ثانیه نمیتونه روی کلمهای تمرکز کنه زودتر اون کلمههای لعنتی رو بچسبون بهم دیگههه" و در حالی که دارم وارد ساعت چهارم میشم ببینم فقط چهار صفحه پیشروی داشتیم.
احتیاط شرط عقل بود قدیما ”آسمان پدیدهای است که هم وجود دارد و هم وجود ندارد هم مادیت دارد هم ندارد این ماییم که چنین گسترهی عظیمیرا باور داریم و شیفتهی آن میشویم”* سرم را بالا آوردم و از پشت شیشه ماشین به آسمان که داشت به شب نزدیک میشد و رنگ بلوبری گرفته بود و انگار کسی با ناخنهای نارنجی، بلوبری را میان انگشتانش گرفته باشد، قسمتهایی از آن نارنجی بود، نگاه میکنم. آسمان از این به بعد من را یاد تو میاندازد. نه میشود گفت وجود نداری و نه میشود تو را با همین چندین کلمه در روز باور کرد. وهمیکه هر بار که از کنار مغزم قدمزنان رد میشود سطلِ رنگِ آسمان را رویش میریزد. دیمن داشت توی گوشم داد میزد ایز دت الرایت؟ ایز دت الرایت؟ ویت یو.
و من فکر کردم شاید همه اینها هم خیال بود.
صب بخاطر تتویی که قرار بود روی یکطرف پهلوش بزنه و مامانش با مکان تتو ناموافق بود خودش رفته بود و از اونجایی که من گفته بودم دیگه برای این یکی خرابکاری رو من حساب نکنه چون دیگه مامانش میدونه من جایی نمیرم و ممکنه متوجه بشه من خونهام و به طرز بدی به خاک بره، به خانواده گفته بود که با بچهها میریم صبحونه :)))
صب بهش پیام دادم که صبونه خوشمزس؟ به بچهها سلام برسون:)
پیامم رو فروارد کرده بود توو گپ بچههایی که قرار بود باهاشون بره.
اونام جدی گرفته بودن داشتن هی یکی یکی سلام میرسوندن و احوال پرسی میکردن، اون هم هی پیامهاشونو برام فروارد میکرد، بهشون میخندیدیم:)))))
حقیقتن از این همه احترامیکه برای من از ابتدا تا به کنون قائل بودن و تصوراتی که_چه ظاهر چه باطن_ ازم دارن برگام میریزه:))
مثلن چند وقت پیش که تازه موهامو کوتاه کرده بودم پروفایلم رو دیده بودن و یه عکسی هم خود اون از من براشون فرستاده بود، یه چیزی گفته بودن توو مایههای این کصخله اینستا نداره؟ میشه ما بریم با عکساش پیج فیک بزنیم؟
یا مثلن همین امروز که گویا غیبت درس نخوندن منو داشتن میکردن سحر گفته، بگو بخونهههه..چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که تو لباس سفید پزشکی چجوری میشع..دیدم خیلی بهش میاد..خیلی قشنگ میشه توش☹️💔
پزشک خوشگلی میشه😂🤦♂💔
_میگه چرا توو این شب مقدس ناراحتی؟ میگم تو اگ توو این شب مقدس دخترتو عروس میکردی میرفت سر خونه زندگیش ناراحت نبودی؟ ”صدای گریه حضار” میگه مرض..چیشده؟
بعد اونجاست که میفهمم اوه گند زدم و سعی میکنم به روش خودم بپیچونم و طوری نشون ندم که انگار فیلام یاد هندوستان کرده :)
کاش میشد حال و هوای امروز صبح توی حیاط و اون سرمای مطلوبش رو توی یادداشتهای گوشی، یا ضبطش یا عکس یا هرجایی ک بشه چیزی رو نگه داشت، برای بعدها سیو کرد.
💖🖤پروفایل من این پست موقته و پاک میشه 💖🖤باور کنید من میخواستم یکم از این حالت رخوت در بیام:( نشون به اون نشون که امروز، غروب آفتاب رو بالای تپهها درحالی که کلی کیلومتر از هر شهری دور بودم گذروندم و ذهنم آزاد بود از تقریبا هر چیزی.
فریاد زیر آب ..تعداد صفحات : 0